تجربه موفق



درس‌هایی که از فروشندگان مترو آموختم:

این روزها داخل مترو که راه می‌روید، انگار داخل مترو نیستید؛ انگار داخل یک جمعه‌بازار هستید. این روزها حتی داخل قطارهای مترو که هستید، گاهی حس این را دارید که یک جمعه‌بازار دارد حرکت می‌کند روی ریل‌ها. با این وجود، حتی از این دستفروش‌های نازنین نیز می‌توان درس‌ها یاد گرفت. بخشی از این درس‌ها را با شما نازنینان به اشتراک می‌گذاریم.


درس پنجم: به سمت مخاطب و مشتری برو؛ کند نباش؛ سنگین نباش

 

 

در حوزه کار فروشندگان مترویی، این خریداران نیستند که به سمت فروشندگان می‌روند؛ بلکه برعکس است. یکی از دلایل موفقیت آن‌ها هم همین است. آن‌ها می‌دانند که مشتری با توان خرید متوسط، در مترو فراوان است. پس به جای این‌که در جایی ثابت بنشینند، سراغ این مشتری‌ها می‌روند.

البته تازگی‌ها در بخشی از سکوها، فروشندگان مستقری را هم می‌بینیم. ولی نکته این‌جاست که این گروه نیز در مسیر رفت و آمد مشتریان خود اقدام به فروش می‌کنند و سریع هم می‌توانند جابه‌جا بشوند.

همین سرعت بالا در جابه‌جایی و رفتن به سوی مشتری، هر کجایی که هست، می‌تواند یکی از اسرار بزرگ موفقیت در هر کسب و کاری هم باشد، نه؟

متأسفانه بیشتر اصحاب کسب و کار، در مغازه و شرکت و سایت خود می‌نشینند و منتظرند که مشتری بر سرشان ببارد. مشتری این‌قدر بیکار نیست که سروقت این گروه بیاید؛ اگر دلشان می‌خواهد که زنده بمانند، این آن‌ها هستند که باید به سمت مشتری‌ها بروند؛ هر کجایی هستند. شاید مشتری در تلگرام باشد، شاید در یک منطقه شلوغ شهر و . و البته شاید در مترو و واگن‌هایش


---------------------------------------------------------------------------------------


درس‌هایی که از فروشندگان مترو آموختم:

این روزها داخل مترو که راه می‌روید، انگار داخل مترو نیستید؛ انگار داخل یک جمعه‌بازار هستید. این روزها حتی داخل قطارهای مترو که هستید، گاهی حس این را دارید که یک جمعه‌بازار دارد حرکت می‌کند روی ریل‌ها. با این وجود، حتی از این دستفروش‌های نازنین نیز می‌توان درس‌ها یاد گرفت. بخشی از این درس‌ها را با شما نازنینان به اشتراک می‌گذاریم.


درس چهارم: تخصصی کار کردن

غالب فروشندگان مترو تخصصی کار می‌کنند؛ یا در نهایت سه، چهار محصول. آن‌هایی هم که انواع و اقسام محصولات را روی دوش خودشان آویزان می‌کنند، البته چندان فروش بالایی ندارند. اما انگار که یک تقسیم کار نامحسوسی انجام شده باشد؛ این‌که هر کسی باید چه چیزی بفروشد.

این طور نیست که ببینند کدام محصول فروش بیشتری دارد و آن را بیاورند؛ این جوری ناچار خواهند بود که هر روز، یک محصول بیاورند و با این کار، می‌دانند که از ذهن مشتریان خود پاک خواهند شد.

 به واقع حوزه‌سازی و تخصص‌گرایی، یکی از مباحث مهم بازاریابی و فروش محسوب می‌شود. این‌قدر هم ساده هست که حتی فروشندگان مترویی هم آن را درک می‌کنند.

شما چرا آن را به کار نمی‌گیرید؟

---------------------------------------------------------------------------------------


درس‌هایی که از فروشندگان مترو آموختم:

این روزها داخل مترو که راه می‌روید، انگار داخل مترو نیستید؛ انگار داخل یک جمعه‌بازار هستید. این روزها حتی داخل قطارهای مترو که هستید، گاهی حس این را دارید که یک جمعه‌بازار دارد حرکت می‌کند روی ریل‌ها. با این وجود، حتی از این دستفروش‌های نازنین نیز می‌توان درس‌ها یاد گرفت. بخشی از این درس‌ها را با شما نازنینان به اشتراک می‌گذاریم.


درس سوم: استقامت و تسلیم نشدن

 

فروشندگان مترو هیچ‌وقت خسته نمی‌شوند.

شاید امروز آن‌ها را ببینید و خرید نکنید. شاید فردا آن‌ها را ببینید و خرید نکنید. شاید هفته بعد آن‌ها را ببینید و نکنید؛ با همان توضیحات و محصول و . . شاید ماه بعد آن‌ها را با همان توضیحات ببینید و خرید نکنید. اما به هر حال،‌ یادتان می‌ماند که هر وقت خریدی داشتید، از آن‌ها انجام بدهید؛ چون هم خودشان را می‌شناسید، هم توضیحات‌شان را دیده و شنیده‌اید و هم این‌که نزدیک شما هستند.

این، نتیجه‌ای از سختکوشی و خسته نشدن است؛ به همین راحتی.

اما ما چه کار می‌کنیم؟ با اولین پاسخ نه، یا در نهایت ده تا پاسخ نه اول، در کل جهان‌بینی‌مان را از دست می‌دهیم و فکر می‌کنیم که همه چیز تمام است.


---------------------------------------------------------------------------------------


درس‌هایی که از فروشندگان مترو آموختم:

این روزها داخل مترو که راه می‌روید، انگار داخل مترو نیستید؛ انگار داخل یک جمعه‌بازار هستید. این روزها حتی داخل قطارهای مترو که هستید، گاهی حس این را دارید که یک جمعه‌بازار دارد حرکت می‌کند روی ریل‌ها. با این وجود، حتی از این دستفروش‌های نازنین نیز می‌توان درس‌ها یاد گرفت. بخشی از این درس‌ها را با شما نازنینان به اشتراک می‌گذاریم.


درس دوم: مخاطب شناسی خوبی دارند

بخشی از فروشندگان باذوق مترو، معمولاً مخاطب‌شناسی و خلاقیت خوبی دارند. آن‌ها همچنین مشتری‌مداری جالبی هم دارند. مثل این‌که جدیداً کارت‌خوان هم با خودشان همراه می‌کنند. چرا؟ چون بخشی از خریداران می‌گفتند که ما پول نداریم. پس فروشندگان هم رفتند و مشکل را حل کردند. هرچند ممکن است در برخی موارد استفاده از کارت‌خوان‌های سیار کار خطرناکی باشد، ولی به هر حال این کار را کرده‌اند. به همین دلیل کسی راه دررو ندارد و باید از آن‌ها خرید کند.

برخی از فروشندگان نیز قصه‌گویان و سرگرم‌کنندگان خوبی هستند. حسابی دیگران را می‌خندانند و سرگرم می‌کنند. برخی نیز سعی می‌کنند با مقایسه قیمت‌ها، به مخاطبان خود ثابت کنند که دارند از این خرید سود می‌کنند. بعضی‌ها هم که همان‌جا محصول و خدمات خودشان را به معرض اجرا و تماشا می‌گذارند تا دقیقاً بدانید چی دارید می‌خرید.

---------------------------------------------------------------------------------------


درس‌هایی که از فروشندگان مترو آموختم:

این روزها داخل مترو که راه می‌روید، انگار داخل مترو نیستید؛ انگار داخل یک جمعه‌بازار هستید. این روزها حتی داخل قطارهای مترو که هستید، گاهی حس این را دارید که یک جمعه‌بازار دارد حرکت می‌کند روی ریل‌ها. با این وجود، حتی از این دستفروش‌های نازنین نیز می‌توان درس‌ها یاد گرفت. بخشی از این درس‌ها را با شما نازنینان به اشتراک می‌گذاریم.


درس اول:

در هر شرایطی، راهی پیدا کن

 

تا حالا به فروشندگان داخل مترو نگاه کرده‌اید؟ آن‌ها برایشان فرقی نمی‌کند که در چه وضعیتی هستند. این‌که مترو شلوغ هست یا نیست، کسی به آن‌ها غر می‌زند یا نه، کسی خرید می‌کند یا نه، قطار یک دفعه ترمز می‌کند یا نه، به هر حال کار خودشان را می‌کنند. گاهی وقت‌ها حتی مسافران بیرون قطار نمی‌توانند خودشان را داخل قطار کنند، اما فروشندگان مترویی با این احوالات، چنان ماهی میان جمعیت مستقر در داخل مترو می‌لغزند تا یک فروش دیگر بکنند.

کاری ندارم که این کار را به خاطر نیاز مالی یا هر چیز دیگری انجام می‌دهند، نکته این‌جاست که بالاخره راهی برایش پیدا می‌کنند و با سختی‌ها کنار می‌آیند. در حالی که خیلی‌های دیگر هم نیاز مالی دارند، ولی این‌قدر با سختی‌ها سر و کله نمی‌زنند و از میان ان‌ها راهی برای خودشان باز نمی‌کنند.

---------------------------------------------------------------------------------------


با یکی از اعضای محترم شورای شهر تهران که صحبت می‌کردم، معتقد بود که باید در رأس شهرداری تهران یک ابرمدیر قرار بگیرد. به همین دلیل بود که ابتدا سراغ شخصی چون محمدعلی نجفی رفتند. او از ابتدای انقلاب، در مناصب ارشد مدیریتی بوده؛ یک ابرمدیر. همیشه هم بهترین رتبه‌ها و نمره‌ها را می‌گرفته. از نظر اجتماعی سرش به تنش می‌ارزیده.

اما ماجرای دردناک محمدعلی نجفی، مرا به این نتیجه رساند که:

همه‌چیز در موفقیت‌های ظاهری خلاصه نمی‌شود؛ حتی برای ابرمدیری چون نجفی.

باید همه‌چیز را طی یک مجموعه مشاهده کرد.

مهم تعادل است.

مهم این نیست که در یک بعد به پیش بتازیم.

و این‌که همه‌چیز از خانواده آغاز می‌شود. بی‌جهت نیست که جامعه‌شناسان خانواده را مهمترین ریزنهاد جامعه می‌دانند.

یک بنده‌خدایی ادعا کرد که می‌تواند زمان آموزش ویولن به شاگردانش را تا یک‌دهم یا چیزی شبیه این کاهش دهد. واقعاً روش درستی هم داشت. وقتی‌که رفتند تا ببینند چطور چنین کاری را در مورد آموزش این ساز خیلی سخت می‌کند و چطور چنین ادعایی دارد، به نکته عجیبی رسیدند. دیدند روش او همان روش قبلی‌هاست. اما قبل از هر چیزی، روزهای ابتدایی از شاگردانش کارهای عجیبی را درخواست می‌کرد. مثل این‌که بروند با آخرین نفری که دعوا کرده‌اند آشتی کنند. به پدر و مادرشان بگویند چقدر دوست‌شان دارند. به یک نفر که نمی‌شناسند کمک کنند و . . با چنین شرایطی، روحیه این افراد در رتبه‌ای بالا قرار می‌گرفت و این روحیه، کار آموزش را بسیار سهل‌تر می‌کرد.

بیایید و بیاموزیم که موفقیت‌های ظاهری،‌ همه‌چیز نیستند. به زندگی دیگران غبطه نخوریم. گاهی تربیت یک فرزند صالح، یک سفر دسته‌جمعی شاد با خانواده، یک هدیه خریدن، مشاوره با روانشناس و اصلاح اشکالات رفتاری و . می‌تواند به همه موفقیت‌های جهان بیارزد.

زمانی یک روانشناس به ثروتمندترین مرد جهان، که اگر اشتباه نکنم آن موقع راکفلر بود، دو تا توصیه کرده بود. یک این‌که هیچ وقت وارد ت نشو. دوم این‌که هیچ وقت وارد طلاق نشو؛ چون خیلی هزینه روانی برایت دارد. منظورش این بود که به اصلاح بیندیش، نه ویران کرد. او هم این دو تا نصیحت را به گوش گرفته بود و بخشی از خوشبختی خود را تابع آن می‌دانست.

به موفقیت‌های پیش رو و معمولی و خانوادگی بیندیشیم؛ موفقیت‌های ظاهری فقط وقتی که حال‌مان خوب باشد خوب خواهد بود. وگرنه اشکالات ما را، بزرگ‌تر خواهد کرد.


---------------------------------------------------------------------------------------



دیشب نیمه اول لیورپول-بارسا را دیدم. یک عدد گل زدند. خوابم برد. تصور نمی‌کردم بتوانند سه گل دیگر بزنند؛ چیزی شبیه محال بود. چرا که،

- بارسا مسی را داشت،

- لیورپول صلاح را نداشت،

- در این سطح از فوتبال، جبران سه گل واقعاً یک معجزه است،

- و

صبح که برای سحری بیداری شدم، دوستی پیامک زده بود: لیورپول زد! باز هم باورم نشد. می‌گفتم مگر می‌شود؟ مگر شدنی است؟ بعد به این فکر کردم شاید منظورش این بوده که لیورپول با همان یک گل پیروز شده، ولی لابد در پایان.

دوستی دیگر با پیامک صبگاهی خودش، دیگر جای شکی باقی نگذاشت.

بله، غیرممکن وجود ندارد. 

لیورپول به من یاد داد:

حتی اگر صلاح را نداشته باشی، حتی اگر حریف تو مسی هم باشد، حتی اگر سه گل نیاز داشته باشی برای صعود و حتی و حتی و حتی، 

هرگز، هرگز و هرگز نباید تسلیم بشوی؛ هرگز و باز هم هرگز. 

ظاهراً لیورپولی‌ها این درس را از چرچیل،‌تمدار بزرگ انگلیسی، به خوبی یاد گرفته‌اند.

به راستی که حتی تا ثانیه آخر هم، هرگز، هرگز، هرگز نباید تسلیم شد؛ هرگز و باز هم هرگز. 

به قول چرچیل، من تاریخ را خوانده‌ام و می‌دانم وقتی مقاومت می‌کنید، از جایی که انتظارش را ندارید کمک‌ می‌رسد.

برای خود او که چنین بود؛ زمانی که به شدت تحت فشار نازی‌ها بود و فرانسه از دست رفته بود و امیدی نبود، مقاومت کرد؛ باز هم مقاومت و باز هم مقاومت. تا این‌که سر و کلمه آمریکایی‌ها پیدا شد و شکست‌های نازی‌‌ها شروع شد و .

به راستی که چه نگرش زیبایی است:

هرگز، هرگز، و باز هم هرگز تسلیم نشوید. 



---------------------------------------------------------------------------------------


چند روز پیش توی مترو نشسته بودم. این مکالمه را بین دخترک فال‌فروش و یک مسافر شنیدم:

- عمو! ببین من چی‌ میگم.

- من فال نمیخام.

- حالا ببین. با اون من مسابقه دارم. هر کی زودتر به یه فروشی برسه، باید ده تومن از اون یکی جایزه بگیره. من یه دونه دیگه باید بفروشم، وگرنه مجبورم ده تومن بهش بدم.

برگشتم و دخترک را نگاه کردم. پسرکی هم که داشت فال‌ و آدامس می‌فروخت، به نظر برادرش می‌رسید. 

با خودم فکر کردم چه ایده جالبی،

گاهی با رفقای همفکر و هم‌ایده و هم‌انرژی، مسابقه بگذاریم و هر کسی زودتر به خط پایان و نتیجه‌ای رسید، از بقیه جایزه بگیرد. مطمئناً نتایج به دست آمده کلی از بابت جایزه و انگیزه و عملکرد، جبران همه این باخت‌های شما را خواهد کرد. 

آدم از هر کسی می‌تواند چیز یاد بگیرد؛ حتی از یک دخترک فال‌فروش.

حتی آدمی گاهی وقت‌ها می‌تواند با خودش مسابقه بگذارد؛ این‌که اگر زودتر به خط پایانی و نتیجه‌ای رسید، از خودش جایزه بگیرد و اگر دیرتر رسید، خودش را مجازات کند.

حتم دارم دخترک، یک کتاب هم درباره اصول موفقیت نخوانده بودم،

اما به خوبی می‌دانست که موفقیت چگونه حاصل می‌شود.

ممنونم دخترک فال‌فروش؛ درس خوبی به من دادی.



زاکربرگ را که می‌شناسید؟ بنیانگذار فیسبوک. جوان میلیاردری که خیلی‌ها را با این پیشرفت خودش انگشت به دهان گذاشته. این چهره یک جمله‌ دارد که خیلی دوستش دارم. او در جایی می‌گوید:
کارآفرینی، در مورد ایجاد تغییر است، و نه فقط در مورد ایجاد شرکت. 

درباره این جمله بسیار می‌توان نوشت. با توجه به این که خودم دارم کار رسانه‌ای می‌کنم، حتی می‌شود برداشت رسانه‌ای هم از آن کرد. اصل کلام این است که: 
خیلی‌ها شکست می‌خورند، چون دنبال دفتر و دستک و اسم و برند و شرکت و ریاست کلاسیک و . هستند. اگر از ابتدا قرار باشد روزی سه، چهار ساعت، از پنج صبح تا نه، ده صبح روی پروژه‌شان کار کنند و بعد بروند سر کار فعلی‌شان؛ و این فرآیند را دنبال کنند تا به نتیجه برسند، هرگز اقدام به کارآفرینی نخواهند کرد.

اصل قصه، این دفتر و دستک‌ها نیست؛ اصل ماجرا این است که چه مشکلی در جهان وجود دارد که می‌خواهید آن را حل کنید یا چه تغییری می‌خواهید در دنیا ایجاد کنید. به همین سادگی. باقی موارد مثل دفتر و دستک و برند و شرکت و رویای مدیریت و ریاست کلاسیک، بعدتر از راه خواهد رسید. نباید در مسیر موفقیت حرفه‌ای، این دو را اشتباه گرفت. 

چند وقت پیش از یک بنده خدایی، داشتم فایلی صوتی پیاده می‌کردم برای یک کتاب. فکر کنم آقای سلطانی بودند، که بزرگترین فعال حوزه شهر بازی و کودک و تفریحات مرتبط با کودک محسوب می‌شد. به نکته‌های جالبی اشاره کرده بود؛ که البته پیش از این نیز اشارت‌ها بدان شده بود. یکی از این نکته‌ها، قدرت خاموش مشتریان ناراضی است. یک مشتری ناراضی، می‌تواند یک دینامیت و یک مین عمل نکرده باشد. شاید فکر کنیم که چندان اهمیتی ندارد. اما وقتی که عمل کرد، آن وقت متوجه عمل کردن آن و اثری که می‌تواند بگذارد، خواهیم شد.

مثالی که خود این جناب سلطانی می‌زد، دو تا چیز بود.

یکی این‌که یک بنده خدایی که نوازنده بود، سوار هواپیما شده و دست بر قضا، ساز او در بخش بار هواپیما و توسط نیروهای خدمات شکسته بود. رفت که خسارت بگیرد، به او گفتند که خسارتی نمی‌دهیم. هرچقدر رفت و آمد، راه به جایی نبرد. تا این‌که فکری به سرش زد. چون نوازنده بود، آهنگی ساخته و شعری هم خواند؛ دال بر این‌که این اتفاق برایش افتاده و این برند هواپیمایی این کار را کرده. این آهنگ و کلیپ، میلیون‌ها بار دیده شد و باعث شد تا سهام این شرکت، افت محسوسی داشته باشد. بله، فقط به خاطر یک ندانم‌کاری و عدم پذیرش اشتباه.

 

مثال دیگر، البته به یک شوخی بیشتر شبیه بود. دو تا از کسانی که در یک برند زنجیره‌ای غذایی کار می‌کردند، به شوخی در جعبه پیتزای یکی از مراجعان که دست برقضا رفیق‌شان هم بوده، سوسک یا ه‌ای گذاشته بودند. همه چیز قرار بوده به شوخی برگزار شود. اما انتشار فیلم این شوخی همانا و تا مرز تعطیلی رفتن این فست‌فود معروف زنجیره‌ای همانا. بله، به همین راحتی.

 

حقیقت این است که مشتری ناراضی، می‌رود و دیگر به کسب و کار و فروشگاه شما باز نمی‌گردد. این یعنی واکنش خاموش. تعداد کمی از مشتریان ناراضی این وضع را به زبان می‌آورند. قسمت اعظم آن‌ها، می‌روند و دیگر باز نمی‌گردند. ضمن این‌که چه بسا اقدام به بی‌آبرو کردن شما هم بکند. این‌که به دیگران بگوید که چقدر کسب و کار و برند بدی هستید. تازه ما هنوز شبکه‌های مجازی اجتماعی را اضافه نکرده‌ایم. با وجود این شبکه‌ها، عملاً هر مشتری ناراضی،‌ یک بمب عمل‌نشده است که می‌تواند حتی شما را به تعطیلی بکشاند.

 

چرا این را نوشتم؟

چند پیش یکی از دوستان ما، توئیتی علیه اسنپ تریپ منتشر کرد. این دوست‌مان سال گذشته در یک سفر، با سوء خدمات این برند در کیش یا قشم روبه‌رو شده بود. به او کدی داده بودند که باید تا ده روز از آن استفاده می‌کرد.

این خودش یک توهین بود؛ چه کسی در حالی که تازه سفر رفته، با دو تا بچه، ده روز دیگر هم می‌تواند به یک سفر دیگر برود؟‌

حالا بعد از گذشت یک سال،‌ این دوست‌مان توئیت کرده بود که چنین خدماتی ارائه نشده است. همین توتیت‌ها، بارها و بارها ریتوئیت شد و روی آن کامنت‌ها گذاشتند. همین‌طور کار بالا گرفت.

تا این‌که دوستان مستقر در اسنپ تریپ تماس گرفتند و عذرخواهی کردند و با دسته‌گل به محل کار این رفیق‌مان آمدند.

 

واقعاً باید این مسیر طی می‌شد؟

واقعاً باید این همه اتفاق می‌افتد؟

یعنی آن‌ها نمی‌دانند که یک مشتری ناراضی، خاصه اگر اهل رسانه و فضاهای مجازی باشد، چه قدرت مخربی برای یک برند می‌تواند داشته باشد؟

پس این مباحث ساده و بدیهی را کی باید یاد بگیریم؟

کسب و کارهای ایرانی، هنوز با بدیهیات دست و پنجه نرم می‌کنند.

 

شما در کسب و کارتان باید احترام و حال خوب را بفروشید؛ در حاشیه‌‌اش محصول‌ و خدمات‌تان را هم ارائه بدهید.

واقعاً‌ درک این نکته این‌قدر سخت است؟

حتماً باید کسب و کار شما به زمین گرم بخورد که خیال‌تان راحت بشود؟

کمی بدیهیات.

کمی بدیهیات

کمی بدیهیات.

 

 

------------------------------------------------------------------------------


یک سئوال ساده،

و دقت به جواب‌های ساده‌تر آن،

شاید بتواند برای همیشه زندگی‌تان را عوض کند.

نه؟

مثل این‌که:

چرا موفق‌ها، موفق می‌شوند؟

چگونه موفق‌ها، موفق می‌شوند؟

 

این سئوال‌ها البته، شکل و ریخت دیگری هم می‌تواند به خودش بگیرد؛

مثل این‌ها؛

  • چطور فروش یک نفر بیشتر می‌شود؟
  • چطور یک نویسنده بیشتر و بهتر می‌نویسد؟
  • چطور یک نفر پدر یا همسر بهتری می‌شود؟
  • چه کارهایی از من، یک فرد مقتدرتر می‌سازد؟
  • چطور می‌توانم یک خانه بهتر بپچینم؟
  • چطور می‌توانم پول بیشتری پس‌انداز کنم؟
  • و .

 

جالب نیست؟

موفقیت ساده است؛ فقط باید بدانیم دیگران چطور موفق می‌شوند.

نکه مهم و حیاتی، عمل به این دانسته‌هاست.

به قول دارن هاردی، هرچقدر اطلاعات داشته باشید راه به جایی نخواهید برد.

وگرنه با یک اینترنت پرسرعت، می‌توانستید موفق باشید و بشوید.

اگر که موفقیت فقط مشروط به داشتن اطلاعات بیشتر بود.

فقط باید برنامه دقیق‌تری برای عمل داشته باشید.

به همین سادگی.

 

------------------------------------------------------------------------------


داشتم کتاب طهران قدیم» جعفر شهری را مرور می‌کردم، در فهرست آن رسیدم به این مثل معروف کاسب باید پاشکسته باشد. قبلاً ماجرایش را شنیده بودم و چیزهایی کلی در ذهنم بود. توی اینترنت که سرچ کردم، چنین آمد:

.زنی دسته هاون فی‌ای را به پیش سمساری برای فروش می‌برد و بعد از ختم معامله می‌گوید هاون آن را هم دارد که بعداً می‌آورد و پس از رفتن زن، سمسار متوجه می‌شود دسته هاون طلا می‌باشد، تا روزی که سمسار برای امری از دکان خارج بوده زن هاون آن را نیز آورده چون سمسار را نمی‌بیند به دکان پهلودستی یعنی همکار او می‌فروشد و وقتی سمسار آمده از جریان مطلع می‌شود با دسته هاون محکم به قلم پای خود کوبیده می‌گوید: اگر پایم شکسته از دکان بیرون نرفته بودم هاون طلا از دستم نرفته بود! و از آن زمان جمله کاسب باید پا شکسته باشد» از دستور کاری اهل این فن می‌شود.»

و بعد از آن مثل، در سینه مردم باقی مانده است. یک مثل اصیل تهرانی هم هست.

جدا از این‌که چرا و چگونه این مثل جا افتاده، ولی نکته بسیار مهمی است. اگر کسی پایش شکسته باشد، همیشه یک‌جا بند می‌شود و می‌نشیند. در این صورت هم حواسش جمع‌تر است و هم، مشتریان که مراجعه می‌کنند، حضور دارد.

این مثل را به حوزه‌های دیگر هم می‌شود کشاند. مثل همین سایت‌ها و فضاهای مجازی. خیلی از پیج‌ها و سایت‌ها، پاشکسته نیستند. کاربر که مراجعه می‌‌کند، انگار کسی آن‌جا نیست و همه، به جای دیگری رفته‌اند. در خیلی از کسب و کارهای دیگر هم چنین است. می‌روی داخل مغازه، می‌بینی طرف یا سرش توی گوشی همراه است و حضوراً هست، ولی باطناً نیست. یا می‌بینی اصلاً در یک مغازه دیگر است و باید دنبالش بگردی. یا به درمانگاه که می‌روی همین است. یا هر جای دیگری.

فکر می‌کنم همین اصل ساده اگر رعایت شود، چقدر کسب و کارها راه می‌افتد. البته منظور ما مفهوم واقعی از این مثل است. مثلاً شما شغل‌تان فروش است؛ دیگر نمی‌توانید که یک‌جا بند بشوید. در این صورت پاشکستگی شما، یعنی همیشه جلوی مغازه و فروشگاه مشتریان حتمی و احتمالی وجود داشته باشید. از سطح فراتر رفته و باطن را بنگرید.

یا مثلاً در زندگی شویی، همیشه باید برای خانواده پاشکسته باشید؛ یعنی همیشه حاضر و در خدمت باشید. این‌ها خیلی اثر گذار است.

می‌بینید یک مثل ساده چه کاربردهایی دارد؟

 

 

------------------------------------------------------------------------------


در توئیتر، مطلبی از کسی خواندم که خیلی روی من اثر گذاشت. نوشته بود که بشر، قطب‌نما را زودتر از ساعت اختراع کرده؛ یعنی که جهت مهمتر از زمان است.

نکته خیلی مهمی است، دقت دارید؟ بیشتر افرادی که دارند به سختی کار و تلاش می‌کنند ولی به جایی نمی‌رسند، به این سبب است که جهت را گم کرده و دارند برعکس می‌روند یا این‌که دست‌کم به سمت مقصدی که در نظر گرفته‌اند، نمی‌روند.

طرف روزی دو، سه ساعت کتاب می‌خواند، کلی کلاس می‌رود و .، اما جهت مشخصی برای این کارهایش ندارد. خب، از این‌ها چه استفاده می‌خواهی ببری؟ بعدش به کجا می‌خواهی برسی؟ پله اول، پله دوم،‌پله دهم و پله چهلم چیست؟ آیا همه این‌ها در همان جهت بزرگ و کلی و اصلی شماست یا این‌که هر چیزی دست داد، انجامش می‌دهید و می‌خوانید و .؟

جیم ران می‌گوید روش انجام کار مهمت از خود آن کار است؛ مهم است که کتاب بخوانید،‌ روش مطالعه و چه کتاب‌هایی خواندن و چه استفاده‌ای از آن‌ها کردن و مسیری که کتاب‌ها در آن خوانده می‌شوند و چشم‌انداز این کار، بسیار مهمتر است.

بیایید ببینیم در زندگی‌مان داریم چه کار می‌کنیم، در چه جهتی، آیا جهت کارهایمان درست و در یک مسیر است و . . آیا جهت خودتان را با فرض‌های درستی تبیین کرده‌اید؟ اگر در جهت درستی باشید و فقط دو عامل مداومت و کار معمولی را هم داشته باشید، موفقیت تضمین شده است. اما اگر جهت شما نادرست باشد، خداوندگار تلاش و کوشش هم باشید، راه به جایی نخواهید برد.

 

-----------------------------------------------------------------------------


    کار ما مطبوعاتی‌ها شباهت زیادی به فروشندگان و فعالان نتورک دارد. از این حیث که باید به افراد زیادی زنگ بزنیم، با افراد زیادی ملاقات کنیم، آن‌ها را اقناع کنیم که وقت‌شان را به ما اختصاص دهند تا بتوانیم مصاحبه یا گزارش یا اطلاعاتی را چاپ کنیم. غالباً هم با پاسخ منفی روبه‌رو می‌شویم. به همین دلیل از جملات و رویکردهای فروشندگان و بازاریاب‌ها، زیاد درکارم استفاده می‌کنم. گاهی چیزکی می‌نویسم از اطلاعاتی که جستجو کرده‌ام . این‌ها را توی دفترچه‌ام نوشتم. می‌نویسم این‌جا؛ گفتم شاید به درد شما هم بخورد. از چند فعال معروف حوزه نتورک؛ اولی که در خود آمریکا کار می‌کند و فوق‌العاده معروف است.

     

    دکتر الهام دریک:

    • توی نت‌ورک و هر بیزینسی، فشار زیادی میاد. تحمل کن. به این منظور ماهیچه ریجکت رو باید قوی کنی؛ ماهیچه جواب نه شنیدن. باید خیلی بزرگ و گنده بشه. هرچقدر این رو بزرگتر کنی، قوی‌تر و موفق‌تر می‌شی. چطور گنده میشه؟ کسانی که نه می‌گن، می‌گن این چیه می‌گی، برو بابا. کسانی که می‌گن بله، اثری ندارند.
    • نمی‌دونین توی این ده سال چقدر نه شنیدم. اما هر نه، یک قوی‌ شدن ماهیچه است. میگم چه معلم خوبیه، داره یادم میده چطور بمونم، بایستم، نذارم این نه‌ها من رو بشکنن. این ادراک من را سریع‌تر قوی می‌کنه. پس ممنون اونا هستم.
    • یکی از دوستان پزشکم، خانمش زنگ زد. تولدشون بود. گفتم نیستم، با هنسن سمینار دارم. ولی بلیت می‌گیرم و هتل و .، با من، بیایید که بعد از سمینار تولد بگیریم. آمدند. وسطش دکتره، که خیلی هم متخصص بود، گفت ازت متشکرم شش، هفت دفعه به من گفتی و من گفتم نه. اگه نگفته بودی، الان که وضعت را می‌دیدم، ازت عصبانی می‌شدم. این من رو واقعا سیخ کردن موهام رو. شاید نفری که دارد نه می‌گوید، بعدا چنین حرفی به تو بزند.
    • عصبانی بودن پل خوبی است، اما خانه خوبی نه. بهتر از بی‌تفاوتی است. بی‌تفاوتی یعنی کاری برای زندگی و کارم نمیخام بکنم. عصبانیت یعنی از شرایط فعلی ناراحتم، میخام کاری بکنم، برم جلو. بی‌تفاوتی انرژی سست و ضعیفی بهتون میده، ولی عصبانیت انرژی خوبی میده. ولی صرفاً پله است.
    • شما دو جور از بیزینس خودتون کویت می‌شی؛ یا کاملاً ول می‌کنی و می‌ری، یا می‌مونی، ولی عملاً کاری نمی‌کنی؛ این هم نوعی کویته.
    • اگه احساس بی‌تفاوتی می‌کنی، باید سئوال بپرسی و انرژی رو بالا بیاری؛ عصبانی بشی. که این چه وضعیه، نمی‌خام این وضع رو.
    • این‌که بگویید کاشکی فلان و بهمان، یک احساس درون‌تان می‌رود و این احساس می‌شود انرژی. انرژی شرم و ناامیدی و پشیمانی خیلی ضعیف و منفیه. اما انرژی امیدوار بودن یا عشق خیلی سریع حرکت می‌کنه. اگه پول میخای، نگو چرا ندارم؟ احساس منفی رو به داخلت میفرسته. مدام بقیه این جوری رو جذب می‌کنی.  
    • از پله و احساس غرور هم استفاده کن. این‌که چرا بقیه تونستن و من نتونم. من چی کم دارم مگه؟ غرور انرژی بهتری نسبت به عصبانیت دارد، ولی باز گذرگاه است.
    • پله آخر شجاعت است. بعد از احساس عصبانیت و غرور، باید دست به اقدام بزنید؛ با این‌که ترس داری، با این‌:ه میگی نمیشه. از این پله به بعد انرژی‌ها مثبته.

    سید مجید محمودزاده:

    • تو زندگیت باید از یه چیزی خجالت بکشی. تا بتونی ویژن تیک بزنی. یه نفر از یخچال خالی خونه‌ش خجالت می‌کشه. یکی از دستای پینه بسته پدرش. یکی از موی سفید و صورت چروک مادرش. در هر صورت باید یه چیزی تو رو خجالت بده. وقتی به این مرحله رسیدی و مضطر شدی، اکانت‌های بالا مال توس، نت ورک میشه ارث پدریت. هر طور شده نتیجه می‌گیری.

    رضا مسگرلو:

    • راز موفقیت؟ هیچ. فقط این فرصت و محصولات رو با هر کس و همه کس تقسیم می‌کنم و مردم خودشون به من ملحق میشن.

     

    ----------------------------------------------------------------------

     

     

     

     


    کیمورا، یکی از بزرگترین جودوکاران تاریخ این رشته است؛ شاید هم بشود گفت بزرگترین آن‌ها. ژاپنی بوده. او در بیوگرافی خودش، اشاره می‌کند که بله، زمانی نشست و با خودش گفت که حریفان من چقدر تمرین می‌کنند؟ 
    می‌دانست که آن‌ها دارند روزانه سه ساعت تمرین می‌کنند. در نتیجه خودش تصمیم گرفت روزانه سه برابر سخت‌تر تمرین کند؛ روزی 9 ساعت. 
    او اشاره می‌کند که با این شیوه، هم از رقبایش به شدت جلو می‌افتاد و هرچقدر زمان بیشتر از آن‌ها را هم به تمرینش اختصاص می‌دهد، اعتماد به نفس شده و در گوشت و خونش جاری می‌شد؛ یک اعتماد به نفس واقعی. 
    ما به این می‌گوییم نیروی ذخیره. 
    اولین بار از دیل کارنگی این را یاد گرفتم. یعنی چه؟ او در کتاب آیین سخنرانی‌اش این را گفته. گفته اگر فروشنده‌ای صفر تا صد حوزه‌ای را که در آن فروشندگی می‌کند بداند و متخصص باشد، در این صورت به طرز عجیب مقاومت‌ناپذیر شده و به راحتی می‌تواند بفروشد. 
    در مورد سخنرانی هم چنین است؛ بهترین سخنران‌ها کسانی هستند که بیشترین نیروهای ذخیره را دارند. 
    علت موفقیت عادل فردوسی‌پور هم همین بوده است. 
    بهترین مشاوران و مدرسان و . هم نیروی ذخیره بالایی دارند. 
    پولی که به بازیگران و فوتبالیست‌ها و خوانندگان درجه یک می‌دهند به خاطر همان یکی دو ساعت اجرا و بازی‌شان نیست؛ به خاطر یک عمر نیروی ذخیره‌ای است که دارند و به دست آورده‌اند. 

    ادامه مطلب

    یک مقاله عالی دیدم در بی‌بی‌سی که البته نسخه فارسی این سایت هم منتشرش کرده. درباره این‌که مثبت‌اندیشی سمی چیست و روانشناسی مثبت‌گرا چیست و چه ربطی به هم دارند. مثبت‌اندیشی سمی یعنی که مدام فکر کنید که باید خوشحال باشید. در این صورت احساساتی چون غم و افسردگی و عصبانیت و . را به رسمیت نشناسید. در این صورت دچار مشکل در سلامت روان خودتان می‌شوید، چرا که همه احساسات ما باید به رسمیت شناخته شوند، وگرنه کار دست‌مان می‌دهند. خیلی مقاله جالبی است. حتما بخوانید. 

    ***

    تظاهر به خوشحالی نکنید؛ مثبت گرایی سمی چیست و چکار باید بکنیم؟
    لوسیا بلاسکو
    بی‌بی‌سی موندو
    ۶ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۴ فوریه ۲۰۲۱
    مثبت‌اندیشی سمی

     

    تا به حال شده احساس کنید مجبورید احساسات منفی‌تان را پنهان کنید؟ یعنی تحت فشار باشید که به هر قیمتی شده "تظاهر کنید خوشحالید"؟

    ممکن است با عقل جور درنیاید اما مثبت ‌اندیشی و مثبت گرایی می‌تواند سمی باشد.

    مارک منسون، نویسنده کتاب پرفروش "هنر ظریف به ت** نگرفتن" (۲۰۱۸) (در ایران هنر ظریف بی‌خیالی ترجمه شده) می‌گوید: "همه چیزهای باارزش در زندگی، از طریق غلبه بر تجربیات منفی به دست می‌آید. هر تلاشی برای فرار از این تجربه‌های منفی یا اجتناب از آن‌ها و فرو نشاندن و خفه کردنشان، نتیجه عکس خواهد داد. پرهیز از رنج، خودش شکلی از رنج است. پرهیز از کشمکش، کشمکش است. انکار شکست، شکست است."

    اما مثبت‌اندیشی سمی، یا مثبت‌گرایی افراطی، از شما می‌خواهد همه این کارها را انجام بدهید: خود را مجبور کنید به داشتن یک روحیه‌ مثبت جعلی (بدون اهمیت دادن به اینکه خوش‌بینی شما چقدر تقلبی است) و احساسات منفی خود را خفه کنید.

    ادامه مطلب

    رابرت گرین در کتاب قوانین به دست آوردن و حفظ قدرت، به نکته‌های جالبی اشاره می‌کند. البته کتاب او، می‌تواند کمی غیراخلاقی هم باشد، درست مثل آموزه‌های ماکیاول. اما اگر بتوانید از این آموزه‌ها درست استفاده کنید، می‌تواند برای شما در امر برندینگ شخصی هم حسابی کارگشا باشد. 

     

    رابرت گرین در یکی از اصول این کتاب می‌گوید:
    قانون پنجم:
    خیلی چیزها به حیثیت و شهرت بستگی دارد لذا از آن حفاظت کنید
    حیثیت و شهرت، فونداسیون و سنگ بنای قدرت است. با شهرت تنها، می توان بر دیگران تأثیر گذارد و با اینحال اگر از این جایگاه سقوط کردید، آنگاه صدمه‌پذیر خواهید شد و از هر طرف مورد هجوم قرار خواهید گرفت. حیثیت و شهرت خود را غیر قابل خدشه کنید. همیشه مواظب حملات بالقوه باشید و آنها را در نطفه خفه کنید. در همین حال یاد بگیرید که دشمنان‌تان را با تهاجم به شهرت شان نابود کنید. آنگاه کنار بکشید و بگذارید تا افکار عمومی آنها را حلق آویز کنند.

    ادامه مطلب

    خیلی از شماها مدرس هستید. یک چیزی را دارید درس می‌دهید. یکی کامپیوتر درس می‌دهد، یکی فیزیک، یکی رومه‌نگاری و نویسندگی، یکی تعمیرات موبایل، یکی جامعه‌شناسی و روانشناسی، یکی برنامه‌نویسی، یکی مکانیکی و . 
    در این‌جا مفهومی مطرح شده است به اسم مدرس مرجع. این را ژان بقوسیان خیلی پر و بال داده است. اما به نظر می‌رسد که همین بحث مدرس مرجع، نسبت بسیار مستقیمی با پرسونال برندینگ یا برندسازی شخصی دارد. اما چطور؟ با هم نکته‌هایی را در این باره مرور می‌کنیم. 

    1.    برندینگ شخصی به چه دردی می‌خورد؟ به این درد می‌خورد که شما را از بین صدها و هزاران رقیبی که دارید، متمایز کرده و باعث انتخاب‌تان برای استخدام و پروژه و خرید و . شود. 
    2.    مدرس مرجع نیز از همان ایده پرسونال برندیگ استفاده می‌کند؛ همان نظریه گاو بنفش ست گادین. این‌که باید متمایز و شاخص باشی، وگرنه راه به جایی نخواهی برد. 

    ادامه مطلب

    آخرین مطالب

    آخرین ارسال ها

    آخرین جستجو ها

    دیجیکالا بست آموزش عطرسازی داشتن یک مدرسه شاد دانلود فایل های کمیاب Latoya دانلود برای شما fakhtepro آسانسور و بالابر ڪــــــــــــــــــــلبــــــــــہ ے فــــــــــقــــــــــیرانہ مقالات سئو